.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۲۴→
متین و ارسلان مدتی بودکه به هال اومده بود ومشغول حرف زدن بودن وصدای خنده هاشون توی فضامی پیچید...نیکا نگاهش به تلویزیون بودومن باحرص خیره شده بودم به ارسلان...پسره چلغوزبی شعور!!نگاش کن چجوری قهقهه می زنه ومی خنده...چراهروقت نگاهش به من میفته اخم می کنه؟!ازدستم ناراحته؟!به خاطرحرفای اون شبم؟!چرااینجوری می کنه؟!چراباهام سرده؟؟چرادیگه لبخندنمی زنه؟!
توچت شده دیاناا؟!هان؟!!چرا انتظار داری ارسلان بهت لبخندبزنه وباهات مهربون باشه؟!تو وارسلان سایه هم وباتیرمی زدین...توازش متنفربودی وهرکاری می کردی تالجش ودربیاری...لبخندزدن یانزدنشم واست مهم نبود...حالاچی شده؟!چراعکس العملاش واست مهمه؟!!چرادیگه ازش متنفرنیستی؟!چرا مثل سابق ازحرص خوردنش لذت نمی بری؟!توچت شده دیانا؟!
- دیا...
باصدای نیکا،نگاهم وازارسلان گرفتم ودوختم به نیکو...گفتم:بله؟!
- تو وارسلان باهم دعواکردین؟!
اخمام رفت توهم...گفتم:نه...چطور؟!
- مطمئنی اتفاقی نیفتاده؟!پس چراارسلان هروخ نگاهش به نگاهت میفته اخم می کنه؟!چراباهات سرسنگینه؟!
چی بهش می گفتم؟!می گفتم به خاطرداداش توارسلان باهام سردشده؟!می گفتم به خاطرپوریا ارسلان ازدستم ناراحته؟!نمی تونم این چیزارو به نیکا بگم...نمی تونم...دلم نمی خوادناراحتش کنم...اگه ازپوریا بدبگم،ممکنه ازدستم دلخوربشه.
ازسرِ ناچاری لبخندی زدم وگفتم:ارسلان همیشه بامن همین جوری بوده...من وارسلان همیشه باهم سرناسازگاری داشتیم ودعوا می کردیم.این که چیزعجیبی نیس.
نیکا باشک پرسید:مطمئنی؟!
چشمام ویه باربازوبسته کردم که یعنی آره.
- نیکا...دیانا...یه دیقه به من گوش کنید...
باصدای متین،من ونیکا بهش نگاه کردیم تاببینیم چی می خوادبگه...
لبخندی زدوبی مقدمه گفت:میاین بریم شمال؟!
ما سه تارفتیم توشوک...این چی میگه؟!شمال؟!!همه باهم؟!نه بابا.اگه ارسلان بیادمن نمیام...دوباره می خواداخم وتَخم کنه میر غضب بشه مسافرت وکوفتم کنه.
نیکا باذوق گفت:وای آره...من خیلی وقته شمال نرفتم.
بانیش باز روکردبه من وگفت:نظرتوچیه دیانا؟!میای؟!
لبخندی زدم وگفتم:نه عزیزم...حسش نیس!!
متین اخمی کردوگفت:یعنی چی که حسش نیس؟!مگه شمال رفتنم حس می خواد؟؟
من- جونه متین حال وحوصله شمال رفتن ندارم...
نیکا - دیانای دیوونه اگه بیای بریم شمال،حال وهوات عوض میشه.یه ذره می خندیم روحیمون شادمیشه...
نگاهم ودوختم به ارسلان واخم غلیظی روی پیشونیم نشست...گفتم:بیخیال شو نیکو...بعضیامی خوان بیان و هی زرت زرت اخم کنن وگنددماغ بازی دربیارن،همه مسافرت کوفتم میشه...بیخیال!!
ارسلان پوزخندی زدوروبه متین گفت:دیانا راست میگه.تازه منم توشرکت کلی کاردارم.تواین یه هفته بایدبرم شیراز واسه نظارت رویه ساختمون...
توچت شده دیاناا؟!هان؟!!چرا انتظار داری ارسلان بهت لبخندبزنه وباهات مهربون باشه؟!تو وارسلان سایه هم وباتیرمی زدین...توازش متنفربودی وهرکاری می کردی تالجش ودربیاری...لبخندزدن یانزدنشم واست مهم نبود...حالاچی شده؟!چراعکس العملاش واست مهمه؟!!چرادیگه ازش متنفرنیستی؟!چرا مثل سابق ازحرص خوردنش لذت نمی بری؟!توچت شده دیانا؟!
- دیا...
باصدای نیکا،نگاهم وازارسلان گرفتم ودوختم به نیکو...گفتم:بله؟!
- تو وارسلان باهم دعواکردین؟!
اخمام رفت توهم...گفتم:نه...چطور؟!
- مطمئنی اتفاقی نیفتاده؟!پس چراارسلان هروخ نگاهش به نگاهت میفته اخم می کنه؟!چراباهات سرسنگینه؟!
چی بهش می گفتم؟!می گفتم به خاطرداداش توارسلان باهام سردشده؟!می گفتم به خاطرپوریا ارسلان ازدستم ناراحته؟!نمی تونم این چیزارو به نیکا بگم...نمی تونم...دلم نمی خوادناراحتش کنم...اگه ازپوریا بدبگم،ممکنه ازدستم دلخوربشه.
ازسرِ ناچاری لبخندی زدم وگفتم:ارسلان همیشه بامن همین جوری بوده...من وارسلان همیشه باهم سرناسازگاری داشتیم ودعوا می کردیم.این که چیزعجیبی نیس.
نیکا باشک پرسید:مطمئنی؟!
چشمام ویه باربازوبسته کردم که یعنی آره.
- نیکا...دیانا...یه دیقه به من گوش کنید...
باصدای متین،من ونیکا بهش نگاه کردیم تاببینیم چی می خوادبگه...
لبخندی زدوبی مقدمه گفت:میاین بریم شمال؟!
ما سه تارفتیم توشوک...این چی میگه؟!شمال؟!!همه باهم؟!نه بابا.اگه ارسلان بیادمن نمیام...دوباره می خواداخم وتَخم کنه میر غضب بشه مسافرت وکوفتم کنه.
نیکا باذوق گفت:وای آره...من خیلی وقته شمال نرفتم.
بانیش باز روکردبه من وگفت:نظرتوچیه دیانا؟!میای؟!
لبخندی زدم وگفتم:نه عزیزم...حسش نیس!!
متین اخمی کردوگفت:یعنی چی که حسش نیس؟!مگه شمال رفتنم حس می خواد؟؟
من- جونه متین حال وحوصله شمال رفتن ندارم...
نیکا - دیانای دیوونه اگه بیای بریم شمال،حال وهوات عوض میشه.یه ذره می خندیم روحیمون شادمیشه...
نگاهم ودوختم به ارسلان واخم غلیظی روی پیشونیم نشست...گفتم:بیخیال شو نیکو...بعضیامی خوان بیان و هی زرت زرت اخم کنن وگنددماغ بازی دربیارن،همه مسافرت کوفتم میشه...بیخیال!!
ارسلان پوزخندی زدوروبه متین گفت:دیانا راست میگه.تازه منم توشرکت کلی کاردارم.تواین یه هفته بایدبرم شیراز واسه نظارت رویه ساختمون...
۲۵.۲k
۱۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.